سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منع دانش روا نیست . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
سفیدرود

... فقط آقاجان نامم را تمام و کمال میگوید آن هم به وقت گرفتاری و مریضی ام.

ننه جانی بالای سرم است:

_ بازم سرم را دور دیدی؟

_ شده اینهمه وقت کاسی جان را ندیده باشم؟

وا میرود و مات چشمانم می شود. سرم را به دامن میگیرد و زار میزند و زار میزنم.

آقابزرگ میگوید:"یا منتقم!"

گریه میکنیم و سبک میشویم.

اگر یک دقیقه رودر روی کاس آقا باشیم میگویم این بود رسم برادری؟یک کلمه میگفتی چخبر است.

لااقل زمین و زمان سرم آوار نمیشد.

آقاجان چهار زانو مینشیند و چشمانش را پاک میکند و میگوید:" بالاخره سبک شدی!"

میرویم روی ایوان مینششینیم و خیره میشویم به ظلمات روبرو.

رگباری میزند و بعد آسمان ستاره میکند چین به چین و نوری شعله کشان بالای سرمان فرود می آید و دوباره باد گرم می وزد.

آقابزرگ تک خنده ای میکند و صلوات میفرستد.

اسبمانزیر سایبان کندوج(: انبار برنج) سم می کوبد و مرغ و خروسها ولوله به پا می کنند.

_ ننه جانی!

_ چیه عزیز؟

_ بقچه عکسها نیست!

_ نیست که نیست.

_ ژاندارمها برده اند؟

_ فقط قاب عکس روی اشکوبه(: کمد دیواری) را برده اند.

_ پس بقچه چه شد؟

_ کوتاه بیا پسر...

آقابزرگ چپقش را روشن میکند و میپرسد:" سر خانه کی فرود آمد؟"

_ ان شاالله باد زده دار را انداخته سر برنج علی پاکار!

ادامه دارد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سفیدرود 92/1/29:: 1:9 عصر     |     () نظر