... فقط آقاجان نامم را تمام و کمال میگوید آن هم به وقت گرفتاری و مریضی ام.
ننه جانی بالای سرم است:
_ بازم سرم را دور دیدی؟
_ شده اینهمه وقت کاسی جان را ندیده باشم؟
وا میرود و مات چشمانم می شود. سرم را به دامن میگیرد و زار میزند و زار میزنم.
آقابزرگ میگوید:"یا منتقم!"
گریه میکنیم و سبک میشویم.
اگر یک دقیقه رودر روی کاس آقا باشیم میگویم این بود رسم برادری؟یک کلمه میگفتی چخبر است.
لااقل زمین و زمان سرم آوار نمیشد.
آقاجان چهار زانو مینشیند و چشمانش را پاک میکند و میگوید:" بالاخره سبک شدی!"
میرویم روی ایوان مینششینیم و خیره میشویم به ظلمات روبرو.
رگباری میزند و بعد آسمان ستاره میکند چین به چین و نوری شعله کشان بالای سرمان فرود می آید و دوباره باد گرم می وزد.
آقابزرگ تک خنده ای میکند و صلوات میفرستد.
اسبمانزیر سایبان کندوج(: انبار برنج) سم می کوبد و مرغ و خروسها ولوله به پا می کنند.
_ ننه جانی!
_ چیه عزیز؟
_ بقچه عکسها نیست!
_ نیست که نیست.
_ ژاندارمها برده اند؟
_ فقط قاب عکس روی اشکوبه(: کمد دیواری) را برده اند.
_ پس بقچه چه شد؟
_ کوتاه بیا پسر...
آقابزرگ چپقش را روشن میکند و میپرسد:" سر خانه کی فرود آمد؟"
_ ان شاالله باد زده دار را انداخته سر برنج علی پاکار!
ادامه دارد...
کلمات کلیدی: