... آقابزرگ سر نماز ایستاده. میروم زنبیل قرآن را می آورم و کنارش می نشینم.
آقاجان آنقد رسرفه میکند که رنگ ورویش می شود نیل!ماهی شور وسیر کردیو باقالای مازندرانی
دمارش را در آورده. و الا مثل درخت آزاد است. ننه جانی میگوید:"عقل که نباشد جان در عذاب است."
آقاجان نفس زنان میگوید:"من همانی هستم که پنج جریب زمین سنگلاخ را آباد میکردم . شیر ناپاک خورده ای اگر حاشا کنی."
ننه جانی خنده ای میکند ومیگوید:" کجا رفت؟"
_دادی به چنگ رعیت خان!
_من؟! پدر بی لیاقت نبود تا دخترش باشد.بخت بود. اقبال بود. زد و زمین گیر شدم. تو چرا دادی دست مردم؟ مگر از یکسال پیش زمزمه
اصلاحات ارضی نبود؟
چشمان آقاجان میشود یک پیاله خون. ننه جانی یک پیاله چای پیشش میگذارد.
آقابزرگ برای کاس دعا میکند و برای اموات فاتحه می فرستد واشاره ای میکند که برایش چای ببرم.
سینی چای را جلویش میگذارم و میپرسم:"آ برار(یعنی: برادر بزرگتر) کمی قوزی نبود؟"
تک خنده ای میکند و میگوید:"دلت تنگ شده؟"
ادامه دارد...
کلمات کلیدی: