به نام خدا
نویسنده:محمدرضا محمدی پاشاک
باد گرم آمده وباغ شده هزار رنگ. یک دل خوش داشتم که آنرا هم ژاندارمها گرفتند. این دوران کی میگذرد خدا میداند ننه جانی خانه را آب وجارو کرده تار عنکبوت ستونهارا گرفته صدبار رفته پشت خانه و جاده را
نگاه کرده ونشسته رو به شالیزار. اگر سربه سرش نگذارم پلک هم نمیزند. آقاجان سرفه میکند وسیاه میشود و اسپری آسم را در حلقومش فشار میدهد وآرام میگیرد. آقا بزرگ دم انبار برنج پناه گرفته وچپق دود
میکند.اسبمان شیهه کنان به طرف خانه می آید. علف شالیزاران را چریده و شده رخش!
ادامه در قسمت بعدی...
کلمات کلیدی: