دو دانه ارسو(: اشک) مروارید میشود و روی گونه ام میلغزد.
ننه جانی به من میگوید:" دیگر عیبی نداشتی سر بچه ام بگذاری مرده شور لنگ درازت را ببرد!؟"
آقابزرگ قرآن را باز میکند و میگوید:" چند آیه بخوان دلت آرام میگیرد."
سوره"کوثر" را از حفظ میخوانم.
باد نعره زنان درختی را می اندازد و شیون اهالی به آسمان میرود.
آقابزرگ میگوید:" تا زیر ورو نشود آباد نمیشود."
ننه جانی به پشت خانه میرود.
با فانوس وارد مهمانخانه میشوم و در صندوقچه را باز میکنم لباس قاسم آبادی" مریم بانو" را ردیف میچینم.
سرخی شلوار مخمل چشمم را میزند. دوتا شال ابریشمی به سر شانه هایش دوخته شده و دو پول قسطنطنیه
به یقه اش آویزان شده. مریم بانو در این لباس چه صولتی پیدا میکند! همه یکطرف دستمال گلدوزی شده اش یکطرف.
_ امیر حمزه! دال(:عقاب) سر رسید!
کلمات کلیدی: